من و شعر

هیچوقت شعر حفظ ام خوب نبود و فکر میکنم به جز شعر یک توپ دارم قلقلیه موفق به حفظ کامل شعر دیگه ای نشدم ولی همیشه از شعرهای مغزدار خوشم میومد و یک جورایی جذبشون میشدم و سعی میکردم جایی یاد داشت کنم تا یادم نره! اما این وسط حضرت حافظ همیشه شعرهاش یک قشنگی دارن به شرطی که یک شخص متخصص باشه که درست بخونه و یا مفهوم شعر را برات بگه. چند شب پیش جذب این بیت شدم:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

( به اون ضربه ای که به ساز چنگ میزنن تا به صدا بیاد زخم میگن)


بندگی

دیشب درسهام که تموم شد،این در و اون در میزدم تا بتونم وصل بشم به اینترنت و با دوستام ارتباط برقرار کنم، اما نه همراه اول آنتن میداد نه ایرانسل نه رایتل! لپ تاپ هم شارژ نداشت و تا خواستم وصلش کنم به برق، برق قطع شد!بیخیال شدم، خیره شدم به سقف تاریک اتاقم و گفتم خدایا... خجالت کشیدم! وقتی از همه کس و همه جا موندیم و راه به جایی نداشتیم، به اجبار، سرمون را بالا میبریم و خدا را صدا میزنیم.

همیشه فقط وقتی یک مشکل پیش میاد میگیم خدایا چرا من؟ اما شده یک بار هم وقتی اتفاق خوب میفته بگیم خدایا چرا من؟

پی نوشت خیلی مهم: یک دوست و همراه ارشدی خوب و مهربون دارم که به دعای خیرتون نیاز داره، برای سلامتی پدرشون و همه پدرها دعا کنید.

بابا

قرار بود شنبه شب ساعت ٩ با پرواز کویت-اصفهان بیاد و با همون پرواز از اصفهان بیاد تهران،اما طبق معمول هواپیمایی ایران ایر تاخیر داشت و ساعت نزدیک ٣ صبح بود که رسید خونه!

هشت ماه بود که ندیده بودمش، هشت ماهی که مثل بچگی ها خیلی طولانی نبود اما سخت  گذشت!

فقط هشت ماه پیرتر شده بود و ما کمی بزرگتر!

دیگه مثل بچگی هیجان سوغاتی ها را نداشتیم و  دیگه هم خبری از اسباب بازی و لوازم التحریر و... نبود اما هنوز بسته های شیرینی و شکلات و آدامس برقراره و چمدانی پر از سوغاتی! ناراحت بود که فرصت نشده چیز زیادی بخره. بعد از اینکه سوغاتی هامون را می داد زیر چشمی نگاه میکرد تا لبخند را روی لبمون ببینه! چیزی که انگار تنها خواسته والدین از فرزندهاشون هست! چیزی که وظیفه ماست تا به پدرها و مادرهامون هدیه بدیم و گاهی فراموش میکنم!

شاید من که بعد از زمان زیادی پدرم را میبینم بیشتر قدر بودنشو میدونم! بیشتر دوستش دارم و بیشتر بهش احترام میگذارم. اما کافیه تصور کنی یک روز خدای نکرده نباشن! 

قدر پدر و مادرهامون را تا هستن بدونیم.

گناه کاران بی گناه

امروز وقتی توی مخابرات از کارمند ها مشکل را پرسیدم که چرا یک انتقال خط ساده اینقدر طولانی شده و چرا امکانات نیست؟یکی یکی رسیدم به سرپرست و معاونت و مدیر و حتی روحانی پیش نماز مرکز مخابرات!همه بی تقصیر بودند و همه گناه کار! کارمند کاری نمی تواند بکند چون مسئولش امکانات را محیا نکرده، مسئول به معاون و معاون به مدیر به مخابرات مرکز و...

مسئول حراست آخر سر جلومو گرفت و پرسید چی شد؟ وقتی جوابمو شنید گفت تا وزیر هم بری باز تموم نمیشه!

توضیح: نمیدونم ظرفیت تهران چقدره ولی دوازده میلیون نفر نیست! امکانات و ظرفیت این شهر برای نصف این جمعیت هم پاسخگو نیست! وقتی یک خانه تک واحدی تبدیل به یک آپارتمان ده واحدی میشه، یعنی آب و برق و گاز و تلفن و فاضلاب و وسایل نقلیه و فضای سبز و .... باید ده برابر بشه!

پی نوشت: به اینترنت خیلی سخت دسترسی دارم امیدوارم، ببخشید نظرات را جواب نمیدم یا سر نمیزنم بهتون.

بغض

توی راه خونه از بلندگوهای پارک آهنگ " ماه عسل" از مرتضی پاشایی پخش میشد، یاد حرفهای دیشب مادرم افتادم که میگفت: مرتضی پاشایی حالش بهتر شده و...

تازه از راه رسیده بودم، تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر،حین دیدن اخبار یک زیرنویس،یک دنیا غم میشونه توی دلم؛ ( مرتضی پاشایی خواننده پاپ کشورمان بر اثر بیماری سرطان درگذشت)، باورم نمیشد، همین دیشب بود که آلبومشو از توی جعبه آلبوم ها در آوردم و امیدوارم بودم حالش خوب بشه تا باز صداشو بشنویم.

 دلمون خیلی برات تنگ میشه مرتضی.

پردیس کوروش

دیروز بالاخره بعد از دو ماه فرصت شد تا برم سینما! توی صف بلیط بودم، دختری که پشت گیت بود پرسید:

چه فیلمی ؟

 -شهر موشها ٢ 

چند نفر؟

- یک نفر

تنها میری؟

-بله،ایرادی داره؟

نه بفرمایید.

سالن گراند ١! داخل سالن که شدم چند دقیقه ای از فیلم گذشته بود ولی چیز زیادی از دستم نرفته بود فکر کنم.

سالن نمایش یک سر و گردن از همه سینماهایی که رفته بودم بالاتر بود، ویدئو پروژکتور و صدا عالی بود. صندلی ها هم عالی بود ولی نه به خوبی اون ردیف وی آی پی که اولش اشتباهی رفتم :) پیشنهاد میکنم هم فیلم را ببنید خصوصا دهه شصتی ها! هم یک سر به پردیس کوروش بزنین. اگه بچه هم دارید که اصلا معطل نکنید.

نمایشگاه بین المللی برق

صبح شنبه ساعت 6:30 بیدار شدیم و با شوق و ذوق همراه آبجیم رفتیم سمت نمایشگاه بین الملل، اون به قصد تهیه گزارش و من بازدید از دست آوردهای صنعت برق ایران!

ساعت نزدیک 9 بود که رسیدیم، توی پباده روی منتهی به نمایشگاه، دست فروش ها ایستاده بودن و حتی کمریند و کراوات و پاپیون و ... میفروختن که برام عجیب بود! جلوی در ورودی هم برای عموم 2 هزار تومان ورودی میگرفتن و دانشجوها مجانی! 

پیگیر شدیم که مراسم افتتاحیه برگزار شده یا نه ! آخه قرار بود ساعت هشت انجام بشه که به همت ایرانی بودنِ ما یکی دو ساعت به تاخیر افتاده بود. وارد سالن شدیم فهمیدم علت فروش اون وسایل بیرون چی بود! همه فوکول و کرابات زده بودن و شاید توی اون ساعت من تنها کسی بودم که یک کاپشن و پلیور پوشیده بودم. چشمم افتاد به کنتور سازی ایران که قبلا یک گزارش کسب و کار و.. دربارشون تهیه کرده بودم و به آبجیم پیشنهاد دادم که برای گزارش با مسئول این شرکت صحبت کنه، خیلی اضظراب داشت که برام قابل فهم بود برای همین خیلی خونسرد یکبار باهاش سوالات را مرور کردیم و برای شروع رفتیم سراغ مدیر یک شرکت دیگه و اوشون هم با روی باز ما را پذیرفتن. دور میز نشسته بودیم و سعی میکردم حواسم به همه چیز باشه و جناب مدیر از حوزه اقتصادی خارج شد و وارده حیطه برق شد، از چهره آبجیم مشخص بود که زیاد سر در نمیاره! سریع چند تا سوال پرسیدم و بحث را جمع کردم . بعد از مصاحبه خیلی خوشحال بود که انقدر خوب انجام شده و سراغ مدیران کنتور سازی رفتیم و با هماهنگی دور میز نشستیم، به همراه مدیر و مشاور و ... نظرات یکسانی نسبت به وضعیت اقتصاد داشتند و بیشتر از ثبات ارزی راضی بودند و معتقد بودند تنها چیزیه که بهبود داشته.

بعد به سالن رفتیم و مراسم افتتاحیه ساعت 10 با سخنرانی وزیر نیروآغاز و با سخنرانی کشدار معاون رییس جمهور به اتمام رسید.

اما بعد از مراسم، نسیم رفت تا به کارش برسد و من نقشه به دست توی نمایشگاه؛

پر بود از چینی و کره ای و خارجی های دیگه، مثل اون ایتالیایی حلقه به گوشِِ فروشنده سوئیج و یا اون چینی که فارسی حرف میزد و ...

انتظار داشتم پیشرفتهایی در زمینه تولید صنایع برق ببینم اما بیش از نیمی از نمایشگاه دلال بودن یعنی وارد کننده کالای خارجی و بخشی هم که خود خارجی ها بودن، تولیدات داخلی هم محدود میشد به تولید کابل و تابلوهای برق(مونتاژ داخل) و تعداد انگشت شماری شرکت مانند گروه صنعتی لاوان که ادوات برقی تولید کرده بودن. دو تا از سالن ها پر از بود غرفه های لامپ سازان! لامپ های که فقط در کارخانه ایران سرهم میشود.

ناهار را به اجبار در رستوران نمایشگاه خوردم و مبلغ 15 هزار تومان برای یک پرس  برنج مرغ بی کیفیت.

سراغ شرکت مپنا رفتم که برای همه برقی ها آشناست؛ مدیر فنی شرکت از ساخت توربین های بادی صحبت میکرد و خیلی با حوصله به تمام سوالات من و یک پدر و پسر پاسخ می داد، کارتشون را گرفتم و کمی هم برای کار راهنمایی گرفتم!

ساعت 4 نمایشگاه تعطیل شد و سه سالن دیگه باقی موند تا اگه فرصتی شد تا بیستم آبان یک بار دیگه برم نمایشگاه!


تاسوعا و عاشورای حسینی

صبح تاسوعا؛ هوای تهران بارونی بود ولی از پنجره صدای دسته های عزاداری شنیده میشد و ما هم مثل سال گذشته از خونه خارج شدیم و رفتیم سمت امامزاده زید اما بخاطر بارندگی نه توی خیابون دسته ای بود و نه توی امامزاده! محوطه خلوت بود و عده ای هم توی صحن مشغول زیارت بودن واسه این که دست خالی برنگردیم زیارت کردیم و دوباره برگشتیم همان مسجد سرکوچه.

دسته های کوچک زنجیرزنی توی کوچه پس کوچه های محله میگشتن و گاها توقف میکردن و کسانی که نذر داشتن قربانی میدادن یا بین عزادارها چایی و شربت و ... میگردوندن.

مادرم که 363 روز از 365 روز سال را غذا میپزه توی این دو روز، بد میدونه که توی خونه ناهار درست کنه و هیچ سالی هم از کرمِ امام حسین بی نصیب نمی مونه.  اون روز هم رفتیم جایی که نذری میدادن، با این که گفتن غذا تموم شده در را باز کردن، مادرم رفت داخل و با یک ظرف غذا برگشت و گفت بریم !

شب عاشورا( همون تاسوعا شبش)، مادرم نشسته بود تا سریال محبوبش را بعد از دو هفته ببینه! ولی وقتی دید تنها دارم میرم، فوری تلویزیون را خاموش کرد و حاضر شد تا با هم بریم . رفتیم مسجد محل، می خواستم نماز بخونم اما جای کافی نبود و همه حلقه زده بودن و گرد شبستان میچرخیدن و سینه میزدن، یکی از هم محلی ها جا باز کرد و اشاره کرد که بیا تو ...

 اما...

صبح عاشورا؛ انگار با همه صبح ها فرق داره و همه چیز یک حال و هوای دیگه داره. بارون و آفتاب با هم بود و هوا خیلی خوب بود. آبجیم هم که کارشو توی بخش اقتصادی یک روزنامه شروع کرده اونروز اولین روز کاریش بود و قبل از ما از خونه رفت بیرون.

امروز اما صحن امامزاده زید پر از دسته های عزاداری بود که از محله های اطراف میومدن، دور حرم میچرخیدن و از در کنار خارج میشدن. یکی از مهمترین چیزها توی هر دسته و هیئت، علم و بیرقه که هنوز دلیلشو نمیدونم چرا باید همچین چیز سنگین و خطرناکی را بلند کرد و چرخید و چند قدمی راه رفت! حتی بچه های هشت، نه ساله هم یک علم و بیرق برای خودشون ساخته بودن و به زحمت حملش میکردن.

توی راه برگشتن، وسط دسته ای که از مسجد خودمون میومد چشمم افتاد به دختر بچه ای که خیلی شیرین و خانومانه با یک دست گوشه چادرش را گرفته بود و با دست دیگه دست پدربزرگش را.خلاصه اینکه توی وجود هرانسانی،حتی یک دختر بچه،  متانت و وقار چیزیه که باعث زیبا جلوه دادن میشه نه چیزهای دیگه.

کل یوم عاشورا

وای به روزی که حقی نا حق بشه و ما سکوت کنیم، وای به روزی که به مظلومی ظلم بشه و ما چشمامونو ببندیم وای به روزی که توی راه حق پاهامون بلرزه!

وقتی خورشید روز عاشورا غروب میکنه، همه چی تموم شده ویاران امام حسین سربلندن پیش خدا و نامشون برای همیشه توی تاریخ مونده و  برای عده ای فقط حسرتی مونده از یک درنگ!

بغض پیرزن هنوز جلو چشمامه وقتی گفت:"پسرم از خونه ام بیرونم کرده و قفل در را عوض کرده..."

این حسین کیست

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست

این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست

هزارساله که از واقعه عاشورا میگذره و داغی به دلمون نشسته که هرساله این روزها که میرسه رخت عزای امام حسین(ع) را به تن میکنیم، به مظلومیت سید و سالار شهیدان اشک میریزیم و مبهوت وفای حضرت ابوالفضل العباس (ع) و رشادت های حضرت زینب (س) میشیم. اما ای کاش ذره ای هم ایشان را الگو قرار میدادیم، کاش حسینی میشدیم نه فقط عزادار حسین(ع)...

ایام عزاداری محرم را تسلیت میگم، ما را هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید.

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه