تست پیام

صبح بخیر این پست آزمایشی هست بعد حذف میشه.

بیمارستان

ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود، از خستگی نمیتونستم روی درس تمرکز کنم، از پشت میز بلند شدم و روی موکت دراز کشیدم تا چند دقیقه ای استراحت کنم ولی همونجا خوابم برده بود.

ساعت حدود دو و نیم بود از توی حال صداهایی شنیدم بیدار شدم، مادرم حالش خوب نبود و از ناحیه قفسه سینه احساس درد میکرد، زنگ زدیم به اورژانش و یک آمبولانس فرستادن، دو تا مرد بودن که یکیشون به نظر میومد اومده عیادت یا شاید هم گچکار بود چون مثل مرغ فقط به دیوارها و سقف نگاه میکرد. مرد دوم هم که کلا با اون دستگاه فشار سنجش درگیر بود تا بالاخره بعد از دو سه بار باد کردن تونست فشار بگیره،بعد هم دو تا قرص خوشگل از تو کیسه اش پیدا کرد و داد به مادرم گفت اینو بگذارید زیر زبونتون این را هم بجوید! خوکار هم نداشت و یک خودکار از اتاق براش آوردم تا پرونده تشکیل بده. باید میرفتیم بیمارستان تا نوار قلب بگیرن، سوار آمبولانس شدیم و همون که خودکارمو گرفته بود اومد و رگ گیری کرد، نشستم کنار مادرم، هرچی امکانات توی ماشین را بررسی میکردم بیشتر شبیه عقب وانت حسین آقا بود که توش یک برانکارد گذاشته بودن. 

توی بخش اورژانش چند تا دختر و پسر عصبانی داشتن دور خودشون میچرخیدن و زیرزیرکی غیبت میکردن،گهگاهی هم میخندیدن، شاکی بودن از اومدن مریض های جدید. توی بخش مراقبت های ویژه هم یک پیرزن خوابیده بود که چند نفر دورش در تکاپو بودن و هرکاری از دستشون برمیومد انجام میدادن ولی هنوز موفق نشده بودن خلاصش کنن. یک مرد هم نشسته بود پشت میز، دستش تا آرنج توی دماغش بود و خیلی عمیق فکر میکرد، نصف موهاش هم بخاطر همین فکر های عمیق ریخته بود ( دکتر بخش بود) یک جوون سبزه موفرفری هم شبیه بچگی ها رضا صادقی بود که به نظر داشت انشا مینوشت اون را هم دکتر صدا میزدن( شوخی یا جدیشو نمیدونم).

اون آمبولانسیه که خودکارمو گرفته بود پرونده را تحویل داد و همینطور که با پرستار ها ل... نه ببخشید حرف میزد، خودکار عزیز ما را در چشم و گوش و حلق و بینی خودش فرو میکرد! میخواستم بیخیالش بشم اما از این خودکار جعبه ای ها بود که جعبه و اتودش توی خونه بود و هروقت میدیدم داغ دلم تازه میشد واسه همین هرجوری بود ازشون پس گرفتم. 

نیم ساعتی طول کشید تا خانوم مسنی که چند سالی بود نخوابیده بود اومد نوار قلب گرفت و رفت، دوباره نشستیم تا اون دکتره کمی عمیق تر فکر کنه.

تخت روبرو دو تا پخمه که دعوا کرده بودن خواب بودن. از اون بادمجون زیرچشمون، ظاهر دو تا دختر بالای سرشون و سربازی که روی صندلی چرت میزد معلوم بود که چرا و با کیا دعوا کردن! 

بعد از نیم ساعت رفتم سراغ دکتر و پرسیدم چی شد دکتر؟ چرا هیچ کس نمیاد؟ گفت باید جواب آزمایش بیاد! گفتم کدوم آزمایش؟ شما که خون نگرفتین. یک کم فکر کرد و گفت نگرفتیم؟... ( تازه فهمیدم درد داعشی ها چیه، خونش حلال بود ولی دکتر دیگه ای نبود جایگزینش کنیم).

بعد از آزمایش و نوار قلب مجدد مادرم خواست که به رضایت خودش مرخصش کنن، پدر هم قبول کرد. ساعت شش صبح بود، که اومدیم بیرون، نانوایی ها و طباخی ها و بقالی ها(مغازه پیرمردها) داشتن چراغ هاشون را روشن میکردن و ما میرفتیم تا استراحت کنیم!

پی نوشت: هرنوع دردی را در ناحیه سینه جدی بگیرید.

در جستجوی کار 2

دو تا نامه توی دستم بود با دو تا آدرس، آدرس اول را که اصلا بلد نبودم، پس دومی را انتخاب کردم، خیابان استاد نجت اللهی نبش کلیسا. توی مترو نشسته بودم که حواسم رفت پی دست فروش ها، پسر چه ای که از سمت چپ می آمد با یک پلاستیک پر از لواشک و داد می زد لواشک بخور غصه نخور! از سمت راست هم جوانی با چند پلاستیک پر از اسباب بازی هایی مثل فرفره چراغ دار و .... می آمد، پسرک کیسه لواشکشو زمین گذاشت، ایستاد چند لحظه ای به فرفره ای که کف مترو میچرخید خیره شد، دستاشو کرد تو جیباشو دو دو تا چهارتا کرد، دوباره کیسه لواشکهاشو برداشت و با شعر شروع کرد به خوندن: آی خانم آی آقا لواشک بخور غصه نخور...
 هفت تیر پیاده شدم و تا اونجا ( خیابان استاد نجات اللهی ) پیاده رفتم، وارد شرکت شدم، چند تا اتاق با درهای باز و چند تا جوون مشغول کار، نامه را تحویل دادم و خواستم مدیر را ببینم ولی منشی که یاد گرفته بود بپیچونه! گفت مدیر رفته مسافرت تا یکی دو هفته دیگه نمیاد، شما نامه را بگذارید و....

کلیسا
از شرکت اومدم بیرون دیدم در کلیسا بازه! خیلی وقت بود که این کلیسا را دیده بودم و دلم میخواست برم داخلش را ببینم ولی نشده بود، از نگهبان سوال کردم میشه رفت داخل؟ گفت بله گوشیتون را خاموش کنید بفرمایید داخل.
از درِ کوچک کناری وارد شدم، یک سالن پر از نیمکت های چوبی و پنجره های بلند که روشون پر بود از نقش و نگارهای حضرت مسیح و ... روبروی همه نیمکت ها هم سِن بزرگی بود که چند مجسمه حضرت مریم و ... روش قرار گرفته بود. دو طرف سالن محل هایی برای روشن کردن شمع بود که بیشتر خانم ها میومدن و شمع روشن میکردن، حتی خانم های چادری!
چند دقیقه ای روی نیمکت نشستم دیدم و فکر کردم، مکان قشنگی بود ولی احساس غریبی میکردم! از کتاب دعاشون هم چیزی سر در نیاوردم آخه به یک زبون دیگه نوشته شده بود. نمیدونم مسیحی ها هم اگر به مسجد بیان همینقدر حس غریبی میکنن؟ مسجد که واسه من یک دلگرمیه!
پی نوشت: این پست و پست قبل بعدا عکس دار خواهند شد.

یک روز در جستجوی کار

دیروز صبح به اصرار خانواده رفتم به یکی از شرکت های خیلی مهم! تهران.

دانسته های تلخ

این پست شخصی نیست اما عمومی هم نیست! پس تصمیم خوندنش با خودتون!

زمستان گرم

همه مشغول کاری هستن توی خونه، یکی جارو میزنه، یکی پنجره ها را دستمال میکشه و یکی بالکن را میشوره، کارهای سخت هم مثل جارو کشیدن قسمت های صعب العبور و دستمال کشیدن ارتفاعات و ... به عهده بنده است. همه این ها خبر از آمدن یک مهمان میده، میهمانی عزیز، حتی عزیز تر از محمد که صبح رفت! کسی که بودنش دلیلی بر دوام محبت هاو دلگرمی تک تک اعضای فامیل میشه! 

تا جایی که یادم هست این سومین باره که مادربزرگم میاد خونه ی ما،بهار سال ٧٧، تابستان سال ٨٢ و حالا زمستان ٩٣. مادرم از همه خوشحالتره چون از بهار مادرشو ندیده و حالا بعد از یازده سال به عنوان مهمان میاد به خونه ما! چند شب گرم! زمستانی در راهه.

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد

اونهایی که فیلم آواز قو را دیدن حتما این جمله جمشید هاشم پور را یادشونِ : "ترک عادت های بد انگیزه های خوب میخواد... آقای پیمان فدایی"

انگیزه ی پیمان برای ترک یکباره سیگار و یک عمل بد کاملا مشخصه! اما انگیزه نه تنها برای ترک کارهای بد بلکه برای انجام کارهای خوب هم لازمِ .

انگیزه تنها چیزیه که باعث به حرکت در اومدن آدمها میشه و باعث میشه کارهای فراتر از انتظار انجام بدن!

راستی انگیزه خیلی هم لازم نیست شگفت انگیز باشه، یک وقتهایی چیز های خیلی ساده ای هم که ما دوست داریم میتونه خیلی مفید باشه، یک مثال عجیب از خودم موقع درس خوندن و علاقه ام به امتحان انواع خودکار ها بود! توی دو ماه ریاضی خودن بیشتر از بیست تا خودکار استفاده کردم و کم کم به ریاضی هم علاقه مند شدم!

پی نوشت: دیشب حرفهای بنیامین را شنیدین؟ بجای جمله های قلمبه و سلمبه و ریاکاری های بیخودی فقط گفت " یادی کنیم از پیامبر خوبی ها" و بعد هم از ایده های جالبش برای انجام کارهاش یا رونمایی از دخترش بارانا گفت، که خیلی قشنگ بود.

نگاه به زندگی

اول این مکالمه یاسین کوچولو را با پسرخاله ام بخونید:

- آقا یاسین شما وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟

 وقتی رفتم دانشگاه درسمو خوندم، می خوام فوتبالیست بشم.

- محمد زیر لب گفت: ما می خواستیم خلبان بشیم شدیم این!

 چی؟

-چرا نمیخوای خلبان بشی؟

آخه من که خلبانی بلد نیستم!

- مگه فوتبال بلدی؟

آآآره با دوستام بازی می کنم.


نشسته بودم روی صندلی اتاقم به این فکر میکردم که دیروز واسه خودم! چیکار کردم؟ روز قبلش چطور؟ فردا، هفته بعد یا چند سال دیگه میخوام چیکار کنم؟

اصلا خواسته ام توی زندگی چی بوده؟ راه درستی دارم میرم؟ اصلا مقصدم کجاست؟

این ها چیزهایی که اگه ندونی یعنی گم شدی، یعنی راه را اشتباه اومدی اونم از خیلی وقت قبل.

راستی آخرین بار دلمون چی خواسته و برای رسیدن به  خواستمون چیکار کردیم؟ خواسته ها! نه هدف.

از نظز من خواسته اون کاری هست که برای خودمون انجام میدیم اما هدف معمولا اون کاریِ که برای مردم انجام میدیم؛ یادتونه هممون وقتی بچه بودیم در جواب اینکه میخوای چیکاره بشی یک جواب قطعی داشتیم: میخوام دکتر یشم، خلبان، معلم، کشاورز، پلیس و...

حرفهای یاسین که یک بچه امروزیه هم کاملا این تفاوتی را که بین خواسته و هدف بوجود اومده را نشون میده.

انگار وقتی بچه بودیم بیشتر می فهمیدیم و می خواستیم برای خودمون زندگی کنیم، اما وقتی به خیالمان عاقل شدیم فکر کردیم خواسته های کودکی خواب و رویا بود و باید فراموش کرد باید دنباله روی بقیه مردم شد، یعنی حالا که همه میرن دانشگاه ما هم باید بریم حالا که همه دلالی میکنن ما هم دنباله روشون میشیم و... اگه هم فرصتی شد به خواسته های دلمون فکر میکنیم. همینطور رفتیم و نفهمیدیم که داریم اشتباه میریم داریم گم میشیم!

خوب شاید نشه دور زد و از اول شروع کرد ولی میشه یک راه تازه را شروع کرد میشه سمت خواسته هامون بریم مثل یاسین که میخواد بره دانشگاه بعد فوتبالیست بشه :)

یاسین در ادامه مطلب

مهمانِ مامان و خوشبختی

قراره فردا(یعنی از امشب) مهمون بیاد و مادرم از صبح توی آشپزخونه مشغول تدارک دیدن برای ناهار فردا بود، باقی اهالی منزل هم یا با گوشی مشغول تلاش برای باز کردن برنامه های اجتماعی شون بودن یا پاسوییچی جدیدشون را زیر و رو میکردن.روی مبل نشسته بودم و بقیه را تماشا میکردم! مادرم یکی یکی مواد لازم را ردیف کرد روی کابینت و خطاب به من گفت: ما داریم میریم بازار، مرغ ها که یخشون باز شد این زعفران و ماست و... را بریز روشون.

رادیو هم که تازگی رفته توی آشپزخونه روشن بود و آهنگ پخش میکرد، یکدفعه یک موسیقی آشنا به گوشم اومد، صدا زدم مامان جان صداشو بیشتر میکنین؟ آبجیم زیر لب گفت الان موجشو عوض میکنه ( فکر میکردیم بلد نیست ) بعد جفتمون زدیم زیر خنده ولی مادرم خیلی خونسرد ولوم را زیاد کرد و مشغول کاراش شد.

صدای ترانه میبرتم به هفت هشت سال قبل، به روزهایی که پشت کنکوری بودم! تنها توی خونه مادربزرگم درس میخوندم و این شعر را توی تنهایی زمزمه میکرد مثل الان:

کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده شهرِ

ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره 

سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره

دلم از وقتی که رفتی دیگه همسایه نداره

لینک

یک چیزی گلومو میگیره انگار! به این فکر میکردم که توی این هشت سال چه کسایی وارد زندگیمون شدن و چه کسایی واسه همیشه رفتن. هشت سال دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ باز هم تحمل از دست دادن عزیزهامون را داریم؟ باز هم اتفاقات شیرین و تازه میفته؟ قراره با چه کسایی آشنا بشیم؟کیا میان و کیا میرن؟ دست سرنوشت ما را به کجاها میبره؟

اینهارو نمیدونم اما خوب میدونم که قدر این روزهای با هم بودن را باید دونست. همین کنار هم نشستن های چند دقیقه ای، همین خنده های کوتاه، خوشبختی همین لحظه هاست.


فیلمی برای همه مادرها



 فیلمی که خیلی خوب ساخته شده و با بازی فوق العاده خانم مریلا زارعی واقعا حس عاشقانه یک مادر به فرزندش را به بیننده منتقل میکنه. حسی که شاید برای مادرهای این آب و خاک ملموس تر باشه. بعد از تماشای این فیلم حتما بهش فکر خواهید کرد و دوست دارید که دوباره ببینیدش و حتما حین تماشای فیلم اگه مادرتون کنارتون باشه، وقتی دستاتون را میگیره متوجه اشک توی چشماش خواهید شد و متوجه سالنی که تا چند دقیقه بعد از اتمام فیلم همه را روی صندلیشون میخکوب کرده و به فکر واداشته!
ما نه تنها به شهدا بدهکاریم به خانواده شهدا هم بدهکاریم، به همه مادرهایی که خالصانه فرزندهاشون را به این سرزمین هدیه دادن.
پی نوشت: دیدن فیلم شیار 143 را به همراه خانواده به همه شما دوستای خوبم توصیه میکنم.
خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه