کپی برابر اصل


نه این با بقیه فرق داره!

نه ایندفعه با دفعه های قبل فرق داره!

نه ایندفعه راسته!

نه ایندفعه درست میشه!

نــــــــــــــــــــــــــــه.........

تا بوده همین بوده.

گاهی اوقات توقعات اشتباهی داریم مثل اینکه

شیر آب را باز کنی و توقع داشته باشی شیرکاکائو از شیر بیاد

یا توقع داشته باشی درخت سیب توی حیاط امسال گیلاس بده

یا خیلی بدیهی تر، توقع داشته باشی توی صحنه آهسته دروازه بان توپ را بگیره با اینکه میدونی توپ گل شده.

بشر هزاران سال است که آزمایش میکند و آزموده می شود اما نه عبرت میگیرد و نه عبرت می شود.


تصادف قسمت دوم

فکرشو هم نمیکردم که بعد از اون برخورد شدید بتونم بلند بشم اما خیلی راحت پا شدم و وسایلم را جمع کردم و گذاشتم یک گوشه و آقا سروش هم که از سرش خون میمومد بلند شد و خوابید روی چمن های جدول وسط خیابون، دقیقا سر کوچه خودمون بود و فورا چند نفر ایستادن و مهدی و محمد (پسرهای آقای سروش) با یک تماس خودشون را رسوندن. ترافیک سنگین شد و ربع ساعت بعد یک موتور پلیس راهنمایی و رانندگی اومد و از اون سمت خیابون میپرسید چی شده؟ بیام؟
 خوب این اولین خنگ بود و یک دور شجره نامه همه مان را پرسید اما بعد از اون یک ماشین پلیس اومد و ایشون هم یک دور شجره نامه همه را پرسید و بعد از 45 دقیقه آمبولانس رسید و به محض پیاده شدن دیدم یا حضرت صبر! همون آمبولانسیه که مادرم را باهاش بردیم بیمارستان فورا گفتم من چیزیم نیست فقط به اون برسید و واقعا فکر میردم که آقا سروش حتما دنده هاش شکسته و سرش آسیب جدی دیده. نشستم توی آمبولانس و آقا سروش را با برانکارد سوار کردن و انقدر بیقراری میکرد که خواستم مهدی کنارش بشینه و دستهاش را بگیره.
پرستار تنها کاری را که هنوزم هم بلد نبود را انجام داد و با اصرار رگ گیری کرد و برای سروش هم ماسک اکسیژن گذاشت که قبل از اینکه خفه اش کنه برداشتش! پرستار یکبار دیگه مشخصاتمون را ثبت کرد تا رسیدم بیمارستان.
سروش را با برانکارد بردن و من هم پیاده شدم که پرستار گفت دراز بکشید روی تخت تا ببرمتون. رد شدنِ مهتابی های توی سقف بیمارستان حس فیلم ها را بهم میداد اما چرخ های تخت انقدر داغون بود و ویبره میزد که کل فیلم را خراب کرد. تازه درد کتفم داشت هویدا میشد و تا چهل و پنج دقیقه بعد که منتظر دکتر بودیم کاملا پیدا شد. روی تخت دراز کشیده بودم و همه یک دور رفت و یک دور برگشت یک ضربه به تخت میزدن تا از میزان دردم مطمئن بشن که آخرین بار یکی از پرستارها تخت را هول داد توی قسمت تاریک سالن، درسته که ترسناک بود اما خوبیش به این بود که دیگه ضربه نمیخوردم. دکتر اومد و اولین چیزی که پرسید نام و نام خانوادگی و شماره ملی ام بود. پرسیدم میخواین شجره نامه ام را چاپ کنید؟ که دکتر خندید و گفت نه اشکال نداره، لازمه.
بالاخره عکس گرفتیم و سروش هم علاوه بر تهیه عکس از قسمت های مختلف بدنش،  ام آر آی شد و مشخص شد که خوشبختانه  هیچ مشکلی به جز پاره شدن ابروش نداشت اما من استخوان تر قوه ام شکسته بود.
دکتر ارتوپد کتفم را ضربدری بست و جا انداخت. رفتم توی بخش و دیدم سروش روی تخت خوابیده و ناله میکنه و میگه مسکن بزنین بهم و پرستار میگفت به ما ربط نداره باید دکتر بیاد. هادی رفته بود ساندویچ گرفته بود و پرستار که از دور میدید داد میزد آقایی که روی تخت خوابیدی ساندویچ نخور حالت بد میشه و آقا سروش هم میگفت:  یا مُــسَکــــِن بزنین یا ساندویچ میخورم .... مهدی سس بریز .... . البته تا مُسَکِن را آوردن و دکتر اومد ساندویچ تموم شده بود.


تصادف قسمت اول

میدونستم که شب کارخونه تولید نیست و میتونم هم والیبال ایران و چین را ببینم هم یک کتاب بخونم و تا صبح یلالی تلالی کنم، کوله ام را پرکرده بودم از خوراکی و کتاب، انگار با جت شخصی ام دارم میرم هنالولو تعطیلات و باز خلبان آقا سروش منتظر مونده بود تا بیام.

سوار موتور شدیم و خیلی آرتیستی پیچیدیم توی کوچه و از جلوی همسایه ها رد شدیم و باز آقا سروش ژستی میگرفت که همه فکر میکردن داریم میریم سازمان انرژی اتمی نه کارخانه سگمنت سازی. وارد خیابان اصلی شدیم که خوردیم به ترافیک اما چون ما سوپر من هستیم و بقیه آدم معمولی به راحتی داشتیم از ترافیک میشدیم که...! عامل ترافیک را پیدا کردیم؛ خراب شدن ماشین یک مادر و فرزند باعث تحدید نسل انسان ها شده بود و ما هم چون سوپرمن هستیم نتوانستیم بی تفاوت باشیم و موتور جادوئیمون را کنار خیابان ( کنارِ وسطِ خیابان ) پارک کردیم و برای برای نجات بشریت دست به کار شدیم. ماشین را هول دادیم و بعد هم آقا سروش با صدای آلن دولون از اون خانوم خواست تا کاپوت را بزنه و وقتی اشاره کرد با یک تک استارت ماشین را روشن کنه اما این اشاره همانا و انواع تک استارت، دوبل استارت، استارت ممتد، استارت از جناحین و... همانا.

چون اون خانوم بلد نبود تک استارت بزنه مجبور شدیم به حال خودش رهاش کنیم و سوار موتور جادوئیمون بشیم تا به موقع به کارمون برسیم. چند ثانیه بعد پشت موتور...

- .....صدای باد شدید( من داشتم فکر میکردم برای همین دیالوگ نداشتم )

دیگه دیر شده بود وگرنه درست کردنش یک ربع بیشتر طول نمیکشید

- .... ( همچنان دارم فکر میکنم)

دیگه زنگ بزن شوهره...

- ..... آاا ( دیگه مطمئن شده بودم که میخوریم عقب اون پراید ولی برای هشدار دیر شده بود )

بووووم (عین توی فیلم ها چند ثانیه ای توی هوا پرواز کردیم )


دلبستگی ها

معمولا به هر چیزی که دلبسته میشم کمی بعد از بین میره، البته نه دلبستگی من بلکه اون شی از بین میره.

مثل موبایلهام! اولین گوشی محبوبم جوری خاموش شد که دیگه هیچوقت روشن نشد و هنوز هم توی انباری در اغما به سر میبره، دومین گوشی محبوبم دچار آب گرفتگی شد و دیگه هیچوقت به شکل اولش برنگشت، اعتراف میکنم سر گوشی محبوب بعدی یک هووی ناخواسته اومد که منجر به طلاق ایشون شد البته هنوز هم دارم عکسهاشو! و اما آخرین محبوب چند روز پیش بر اثر سانحه تصادف کمی تا قسمتی خاک شیر شد که فکر میکنم آه گوشی قبلیم دامنشو گرفت.

محبوب های دیگری هم بودن مثل دوچرخه ام که روز اول مدرسه دزد بردش یا روان نویس محبوبم که ناگهان غیب شد. اما مشکل از جایی شروع میشه که این دلبستگیها اگه شامل یک موقعیت یا یک شخص هم بشه به سرعت از صفحه روزگار که نه ولی از دنیای من محو میشه.

از این امر ناراحت بودم تا وقتی که دیدم همیشه چیز بهتری جای شی دوست داشتنی قبلی را گرفته یا موقعیت بهتری به دست آوردم و یا حتی دوستای بهتری پیدا کردم و همین باعث دلگرمی من میشه.

خیار و سیب با نمک

چند روز پیش بود که دیدم سر نبش دقیقا روبروی سوپرمارکت قبلی یک سوپر مارکت جدید در حال باز شدنه و مشغوله چیدنه یخچال و اجناس توی قفسه هاست، که از داخل مغازه یکی صدا زد سلام آقا محمود! صدایش آشنا بود بله همان مغازه دار روبروی ساختمان قدیمی مان بود که به اینجا نقل مکان کرده بود... ولی آخه چرا اینجا روبروی یک سوپر مارکت بزرگ؟ حالا چکار کنم؟ از این خرید کنم یا از اون؟

اولش پیش خودم گفتم خوب این جدیده کاره درستی نکرده و میرم از اون قدیمیه خرید میکنم. دیروز رفته بودم وسیله بخرم که دو تا فروشنده مغازه قدیمی زیر لب با هم پچ پچ میکردن و یکیشون میگفت امروز صبح یک حال اساسی بهش دادم و ...

گذشت و امروز صبح باز مستاصل مانده بودم! بروم پیش این یا اون که رسیدم سر کوچه دیدم اون مغازه داره جدید داره آشغالهایی که جلوی مغازه اش ریخته را جمع میکنه و جارو میکشه، وقتی برگشت اشک توی چشماشو پاک کرد و سلام کرد! سلام کردم و بی خیال چیزی که میخواستم پیچیدم توی کوچه. هنوز سر دوراهی موندم...

پی نوشت بی ربط: من هروقت خیار و سیب را نمک میزنم و با هم میخورم، یادِ عروسی های قدیم می افتم.

شفا

چند روزی بود که لپ تاپم خاموش شده بود به اصطلاح فکر میکردم سوخته و حس کسی را داشتم که...؟ حس کسی که دقیقا لپ تاپش سوخته!

تا اینکه از دوستان سوال کردم و آدرس یک تعمیرکار خوب و مطمئن را گرفتم و دیروز صبح بعد از پایان کارم برای اولین بار توی عمرم اجبارا سحرخیز شدم تا کام روا شوم! ساعت 8:45 رسیدم اونجا و خوردم به کرکره بسته! پاساژ ساعت 9:30 باز می شد و 45دقیقه خیابان ها و پارک اطراف را متر کردم.

فقط اسم صاحب مغازه را می دونستم؛ سهراب! پرسون پرسون پیداش کردم، از درِ مغازه رفتم داخل و دو تا آقای جوون توی مغازه بودن. پرسیدم آقا سهراب؟ با لبخند گفت: بله خودمم. اول کلی هندوونه دادم زیر بغلش و بعد هم لپ تاپ مبارک را مثل مِیِت گذاشتم روی میز.

مشکل چیه؟

- روشن نمیشه!

بگذار بزنم به برق

- شارژر بدم؟

نه بگذار با شارژر خودم بزنم.... بیق! روشن شد.

- من توی دلم؛  :/ oO ! دستهاش از دستهای سید هم شفا بخش تر بود لامصب! ( البته سید گاهی اوقات از دور و با چشم هم تعمیرات انجام میده)

فقط یک شوک باعث شد باتری راه بیفته و اون بنده خدا هم راضی نشد هیچ هزینه ای دریافت کنه، من هم که حداقل روی صدتومان خرج حساب کرده بودم ذوق زده شده بودم و برای اینکه دو طرف دست خالی نرن، یک اسپری تمیز کننده خریدم و خیلی خوشحال برگشتم خونه.


فرصت

فرصت تمام شد، او رفت و باز ما جاماندیم.

آخرین شب قدر رمضان ١٣٩٤ هم تمام شد و پرونده یک سال مان بسته شد.

مُد چیست؟

دیشب وقتی از سرکار برگشتم توی پارکینگ پسر نوجوون همسایه را دیدم که یک تی شرت چسبون کوتاه پوشیده بود با یک عینک گربه ای و فریم سبز! اومد جلو و سلام و احوالپرسی کرد؛

-آقا محمود، یک خواهشی داشتم میشه به پدرتون بگین یک آیفون برای ما بیاره؟

چه آیفونی؟

- فرقی نداره، آیفون باشه مثل این که خودتون دارید.

ولی این قدیمیه، من خودم هم می خوام بفروشمش. با پول این میتونی یک گوشی با امکانات بیشتر بخری.

-آخه بچه محل هامون همه آیفون دارن، آقا محمود!

فقط بخاطر همین...؟

----------------------------

جالبه بدونید ما توی پایین شهر و یک محل مذهبی زندگی میکنیم که وضع مالی مردم متوسط هم نه! ضعیفه.

----------------------------

سالها پیش وقتی دانشمندها به انرژی زا بودن مواد رادیو اکتیو پی میبرن، شکلاتی گران قیمت ساخته میشه که توی اون مواد رادیو اکتیو میریزن! شاید طعم و مزه اون شکلات با شکلاتهای معمولی فرقی نداشته ولی عده ای بخاطر مد شدن و گران بودن! این شکلات را میخرن و میخورن. اما بعدها مشخص میشه این شکلات نه تنها انرژی زا نیست بلکه سرطان زا هم هست.

اما مد این روزها شامل چیزهای دیگه هم میشه که جوونهای ما کورکورانه الگو میگیرن و تقلید میکنند مثل شلوارهای لی پاره پاره! که به نظرم بیشتر نشانه فقر است تا مد! یا مدل موها و ریشهای جدید که بیشتر شبیه داعشی ها میشوند تا افراد متمدن!

مخالف مد نیستم اما مد از نظر من باید زیبایی داشته باشه، ژولیده بودن نشونه زیبایی نیست.

امام حسن مجتبی(ع) می‎فرماید: انَّ اللَّهَ جَمیلٌ یُحِبُّ الْجَمالَ فَاتَجَمَّلُ لِرَبّی
خداوند با جمال است و زیبایی را دوست دارد و من به‏خاطر پروردگارم آراسته می‏شوم. (بحار‎الانوار، ج83، ص175)

دستمو رها نکن

+همیشه توی دعاهام میگم خدایا به من توانایی بده تا بتونم دست دیگران را هم بگیرم تا بتونم باری را از روی دوش بنده هات بردارم و چه حس خوبیه که بتونی دلی را شاد کنی! یک حس رضایت یک حس خوب بهت دست میده که با هیچ حسی قابل مقایسه نیست.

مدتی بود که میخواستم یک کاری را برای یک بنده خدا انجام بدم که اولش دودل بودم ولی بخاطر  زن و بچه هاش دل را زدم به دریا و انجامش دادم و امشب وقتی لبخند را روی لب بچه هاش دیدم خیلی خوشحال شدم. مطمئنم اون بالای سری حتما حواسش هست که یک وقتی خدای ناکرده از کارم پشیمون نشم.

+ماه رمضان هم آمد و به این فکر میکنم که پارسال کیا بین ما بودن و امسال نیستن مثل مرتضی پاشایی عزیز و خدا میدونه سال بعد ما باشیم یا نه! پس حالا که این فرصت را داریم از دستش ندیم.

فقط خدایا! خداییش با روزی 12 ساعت کار توی بویلر! و ... دیگه آزمون الهی نیست که، آزمونِ مرگ و زندگیه.

چالش

عصری هوا حسابی گرم بود که از کارخانه اومدم بیرون، تا سرخیابون ترافیک بود و پیاده به راه افتادم تا زودتر برسم که یک ماشین سرعتش را کمتر کرد و کنار من ایستاد!

یک روحانی جوان دستش را از پنجره بیرون آورد و من هم ناخودآگاه به سمتشون رفتم توی دستهاش یک بستنی یخی بود و با لبخند گفت صلواتیه! من هم از خدا خواسته دست حاجی را پس ندادم و ازشون گرفتم. چند قدمی دور نشده بودم که یاد صحبت های ظهر همکارام افتادم " داعشی ها چند نفر را در ... جا مسموم کردن و یک محموله مسموم شده هم ازشون توی فلان جا گرفتن و ..." بی خیال حرفهاشون شدم و در بستنی را باز کردم و گاز زدم ( بستنی یخی را لیس نمی زنن، اصلا کلا بستنی لیس زدن کار چندشیه :/ فقط در بستنی را باید لیس زد).

یک کم جلوتر رفتم، نصف بستنی مونده بود که کلیه هام درد گرفت، با خودم گفتم خوب فوقش شهید میشی! ولی معامله دو سر برده ؛ اگه مردی که شهید میشی اگه هم نه که یک بستنی صلواتی توی هوای گرم خوردی. اما نه شهید راه شکم؟ اصلا قبوله؟ نکنه برم اون دنیا خدا بگه این شهادته تو بیشتر حماقت بوده؟ خودکشی نباشه؟ نه ولی امام رضا (ع) هم میدونست توی اون جام زهره و نوشید! ...

و این چالش بزرگ همچنان ادامه پیدا کرد. نظر شما چیه؟

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه