چند مدت پیش کلیپی به دستم رسید که دو تا جوون روی یک نیمکت نشسته بودن... محتواش مهم نبود اما با همون یک نیمکت و دیواری که پشت سرشان بود خیال من پرواز کرد سمت خانه قدیمی مان، می توانستم اطراف نیمکت را ببینم، روزها وشب هایی که از آنجا رد شده بودم یا آن حوالی نشسته بودم، چه وقتی که سرظهر کنار آب نما تنها بودم و حین درس خواندن بازی کلاغ ها را تماشا میکردم و چه آن شب خنک تابستان که با حامد و امیر نقشه سفر کیش را میکشیدیم. دوست داشتم یکی را صدا کنم و بگویم ببین این باغ ملی شیراز است، این دیوار بلند هم دیوار ورزشگاه حافظیه است، از اینجا صد قدم بالاتر که بروی میرسی به تالار حافظ و دویست قدم بالاتر هم میرسی به مزار لسان الغیب، مقبره حافظ شیرازی(البته موقع رد شدن از خیابان مراقب باشید) همان جا که در کنجی تکیه به دیوار میدادیم و یکی که دیوان حافظ همراهش بود سرکتاب را باز میکرد و برایمان حافظ میخواند بعد دست به دست میچرخید و هرکس میگفت نه تو بخوان، تو بهتر میخوانی. یاد آخرین شبی که همه جمع بودند و موقع رفتن یکی گفت آسمان خدا همه اش یک رنگه اما... آره انگار یک جاهایی فرق داره. 

 

نمیدونم واسه شما هم شده یا نه، یکبار وقتی شبکه مستند، آفتاب را روی دیوار خونه ای نشون میداد بدون اینکه حتی اون دیوار را قبلا دیده باشم یا بدونم مستند چیه، فقط از روی حس فهمیدم که اینجا شهرستان ماست!

_ این پست هدف خاصی نداشت فقط خاطره بود.

_ همیشه میگفتن این نیز بگذرد! نمیدونم چرا ایندفعه نمیگذرد!