- محمود بنائی
- يكشنبه ۵ بهمن ۹۹
- ۰۱:۳۸
لحظه ی بی قراری فرا رسیده بود
زن سرش را پایین نگه داشت
تا به مرد شانسی برای نزدیک تر شدن بدهد...
ولی آن مرد قادر نبود... چون شجاعت نداشت...
زن برگشت و دور شد...
❌
آن مرد روزهای ناپدید شده را به یاد می آورد
مانند نگاه کردن از یک پنجره ی غبار گرفته...
گذشته چیزیست که او میتواند ببیند...
ولی نمی تواند لمسش کند...
و هرچه که میتواند ببیند...
تیره و تار و در هم است...