از اون روزها خیلی سال گذشته، من یک پسربچه شیطون و بازیگوش بودم که همیشه در مظان اتهام بود، اعضای خانواده هم خیلی جوانتر! از حال.

وقتی به خونه ی مادربزرگ میرفتیم یک اتاق روشن با پنجره های آهنی بزرگ رو به حیات داشتند که از مکان های محبوب من توی خونه مادربزرگ بود، اونجا در اصل اتاق مهمان بود، هر چه مهمان عزیزتر و راهش دورتر بود برای اقامت در این اتاق در اولویت قرار میگرفت (این یکی از قوانین نانوشته ی خانه بود) . پدربزرگ برای این اتاق سنگ تمام گذاشته بود و اتاق پر بود از کمد و ویترین و اشیاء دیدنی! اما من بیشتر به قسمت های مبهم و مخفی در کمد ها علاقه داشتم تا قوهای بلورین توی ویترین یا گلهای مصنوعی درون طبقه های چوبی که تا سقف رفته بود. این وسط آیینه ی چوبی و زیبای سفره عقد مادربزرگ هم روی میز بود که کنارش یک ادکلن جادویی مردانه با شیشه ای مشکی جا خوش کرده بود.  از وقتی فهمیدم ادکلن چیست همانجا بود اما ظاهرا هیچکدام از اهالی خانه به آن علاقه ای نداشتند و اتاق مهمان برای ادکلن شیشه مشکی حکم تبعید گاه را داشت تا حدی که خاله کوچیکه که به انواع عطر و ادکلن حساسیت داشت به اون لقب امشی (نوعی حشره کش قدیمی) را داده بود. تنها دوستدار این ادکلن نه چندان محبوب من بودم که در هر نوروز یا تعطیلات تابستان از راه میرسیدم و بی سر و صدا به سراغش میرفتم و چند پاف از آن روی سر و لباس خودم خالی میکردم و همزمان جیغ خاله کوچیکه بلند میشد و داد میزد کی رفت امشی زد! اما چاره ای برای نهی من ازین کار نبود و هربار راه کارهای جدیدی برای وصال ادکلن مشکی می اندیشیدم؛

یک روز گرم تابستان حوالی ظهر!  با خودم فکر کردم حتماً مرا می بینند که متوجه می شوند ادکلن میزنم، باید کاری کنم که مرا نبینند، پس وقتی همه برای فرار از گرما به کنجی خزیده بودند بی سر و صدا داخل اتاق رفتم و در را پشت سرم بستم و عملیات افتخار آمیز معطرسازی را آغاز کردم و بعد از چندین پاف متوالی حالا حس نیل آرمسترانگ را داشتم که برای اولین بار ماه را فتح کرده و پیش خودم گفتم به به چه عملیات بی نقصی، هیچکس متوجه نشد و آرام در را باز کردم تا از راهرو به بهار خواب بروم که ناگهان صدای جیغ اعتراض بلند شد! کی باز امشی زد؟ و من متحیر از اینکه چنین عملیات با ظرافت و دقیقی چگونه لو رفت؟ کدام خائنی مرا لو داده بود؟ حتماً باید یک گوش مالی حسابی بهش میدادم، اما فعلاً فرصت این کارها نبود باید از مهلکه میگریختم... و گذشت و گذشت.... 

بعد از اون همه سال امشب وقتی در محل کارم مشغول کار با سیستم بودم ناگهان آقا رمزعلی غیبش زد و شستم خبردار شد که بله باز هم به خانه امنش در موتورخانه رفته تا سیگارش را دود کنه. وقتی که برگشت بوی سیگار تمام اتاق را پر کرد، گفتم آقا رمزعلی....  با تعجب پرسید اییی، شما دیدی؟ از کجا فهمیدی؟ 

_____________________________________________