سالهاست که زندگی توی این آب و خاک را به نگرانی گذراندیم، انگار که از خودمان اراده ای نداشته و منتظریم تا دیگران برایمان تصمیم بگیرند! مثل گله گوسفندی که نمیداند فردا قرار است گرگ به گله بزند یا شیر!  قرار است سیل گوسفندان را ببرد یا زیر آوار آغل بمانند...  شاید سرنوشت گله گوسفند همین است، همیشه قربانی بودن! کاش گوسفند نباشیم! 

____________________________________

از بچگی اسممان دنبال هم می آمد و اسم جدایمان برای کسی مفهومی نداشت با اینکه یکسال کوچکتر بودم اما مثل دوقلو های به هم چسبیده بودیم، غمگین ترین روز کودکیم وقتی بود که صبح اول مهر بیدار شدم و دیدم خواهرم توی خونه نیست، همه جا را گشتم و از مادرم سراغشو گرفتم! رفته بود مدرسه اما تا ظهر برمیگشت. از آن روز ها بیشتر از بیست و سه سال گذشته و حالا امشب که تمام وسایلش را از اتاقش جمع میکرد میدانستم که فردا دیگر تا ظهر برنمیگردد و اینبار باید به جای خالی اتاقش عادت کنم. 

_____________________________________

این ماه بارها و بارها نوشتم، از تولدم، از سی سالگی، از کار، از اتفاقات تازه از تلاش های دو باره و دوباره، از شوق سفر، از آدمها و غیر آدمها! اما منتشر نشد تا امشب.