جوان بودم، مثل هوای تازه، شاد و سرزنده! نفس میکشیدم، عاشق بودم، عاشق آنچه در خیالم بود، در خیال خودم عاشقش شده بودم بی آنکه از خیالش با خبر باشم، عشقی ساده و روشن و بی هیچ راهِ پنهانی، کل شهر رازم را می دانست، همه از من سراغِ دخترِ خان را میگرفتند. نا سلامتی خان خودش پیش قدم شده بود! بالاخره شبی قصد خانه ی خان کردند، عزیز پرسید: مطمئنی؟ گفتم:معلومه!... و رفتند. وقتی برگشتند هوا سرد شد، نگاه ها سرد شد، تابستان تمام شد، خیالش پیش من نبود، گوهر جوانی و عشق کافی نبود! رفتم از آن شهر تا بدست بیارم آنچه که نداشتم، اما دیر شد، دیر رسیدم، با خودم گفتم حیف... 

امروز من اینجایم و تو اینجا... اما فاصله مان... فاصله مان اندازه یک دنیاست، دنیایی پیش روی کودکی دوساله...