همیشه یک لبخند و یک حس اعتماد به نفس همراهش بود که گاهی حسادت بقیه را هم به دنبال داشت.  اما کسی نمی دانست که چیزی را در دلش پنهان میکند. گاهی اون چیزی که خونسردی تصور می شد، دل دل کردن از سَرِ ترس و نگرانی بود نه چیز دیگه.  اما تفاوتش این بود که فرقی نداشت بترسد یا نترسد، تعلل کنند یا نکند! تا آخرش میرفت، وقتی که می رفت دیگه نمی ترسید.