نشسته بودن وسطِ حال و با برچسبِ درِ شیشه ای گاز مشغول بودن، یک انگشت اینورش میکشیدن، اونورش کج می شد، اونورشو صاف میکردن، وسطش حباب می افتاد و... 

مادرم صدا زد بیا یک کمک به پدرت کن، رفتم توی اتاق، یک کتاب برداشتم و اومدم نشستم پیششون، دیگه برچسب، صاف و بی حباب می رفت پایین، مادرم از تصویری که روی شیشه نقش می بست ذوق می زد و  پدرم همه تلاشش را می کرد کار به بهترین نحو شکل بگیره. 

کار که تموم شد پرسیدم: بلیط گرفتی؟ پدرم با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: آره 

باز پرسیدم: چندم؟ جواب داد: چهارشنبه، همین هفته، چطور؟ سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم، فوری خودش را جمع کرد و انگار که ذهنم را خونده باشه با لبخند گفت: هر جا بخواین برید من هستم، اصلا عقب می اندازم. یک کم فکر کردم و گفتم کلاردشت!

+قدر فرصت های با هم بودن را وقتی میدونیم که دیگه فرصتی نمونده!