رسیدم خونه، طبق معمول مادرم توی آشپزخونه بود و پدرم روی مبل داشت تلویزیون میدید، خواهرم هم توی اتاق مشغول کارش بود! 
رفتم جلو و با پدرم دست دادم، بلند شد و صورتمو بوسید، عجیب نبود، رفتم توی آشپزخونه، به مادرم سلام کردم، انگار یک دردی داشته باشه، چشماش نگران بود و خیس، فکر کردم حتما باز با پدرم سر چیزهای الکی یکه به دو کردن؛پدرمو صدا زد و گفت من دیگه نمیتونم وایسم یک زحمت بکش بیا یک کمک کن... هرچی گفتم بزار کمکت کنم فایده نداشت! 
لپ تاپمو باز کردم و روی مبل نشستم، خواهرم از اتاقش اومد بیرون و بعد از سلام احوالپرسی، بغلم کرد و نشست کنارم؛ این دیگه عادی نبود، یک اتفاقی افتاده بود، اما باز بی تفاوت به کارم مشغول شدم. 
مادرم دلش طاقت نیاورد، تکیه داد به دیواره بازشو آشپزخانه و رو به من گفت: امروز رفتیم جواب آزمایشتو گرفتیم، چند تا آنزیم هات تنظیم نیست، باید... 
خندیدمو و گفتم بخاطر چند تا آنزیم همتون غمبرک زدین؟ جوابو بده ببینم چی نوشته! 
درست میگفت، تنظیم نبود، مثل باد ماشینی که تنظیم نباشه، اما خوب هنوز به پنچری نرسیده!
پی نوشت1:عادت کردم به پنهان کردن، تا کسی نپرسه چیزی نمیگم یا شاید اگر هم بپرسن از جواب دادن طفره برم! نمیدونم نشونه چیه! 
پی نوشت2: آدم ها را درد و مریضی از پا در نمیاره، آدم ها را بی معرفتی و نامردی میکشه!