صبح با صدای پدرم از خواب پا شدم،  ساعت هفت بود، یادم اومد ساعت 5:30 بجای snooze،  ساعت را خاموش کردم.  سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون،  وقتی رسیدم کارگاه دیدم سرپرست کارگاه توی نگهبانی نشسته!  فکر کن رئیس ات که هر روز ساعت هشت میاد و مستقیم میره توی اتاقش،  امروز از هفت صبح توی نگهبانی نشسته. بی اهمیت رفتم داخل کانکسم.  
چند دقیقه بعد فرشاد پیام داد و گفت فردا من تا ظهر میتونم بمونم و عصر شیفتمو عوض کن....  راستی گفتن تعطیلات عید سه روزه! نامه اش امروز فردا میرسه به دستت. 
چند دقیقه بعد کارگر برشکار در زد،  زل زده بود توی چشمام و جنازه شستی استاپ استارت که دیروز روی دستگاهش بسته بودم توی دستش بود...رفتم و برگشتم
چند دقیقه بعد سرکارگر کفساب ها اومد جلو در،  گفت تابلو برقش قطع شده!  گفتم همون تابلو برق سکوی شرقی که دیروز براتون درست کردم و تعهد دادین که دیگه با دستگاه به تابلو ضربه نزنید؟... رفتم و برگشتم
چند دقیقه بعد علی زنگ زد و گفت پمپ زهکش استارت نمیشه...  رفتم و برگشتم
نشستم یک چای یک چایی بخورم که انبار دار در زد؟ گفت چاقوی برش دارید؟ گفتم بله فقط مواظب باش.  چند دقیقه بعد در زد!  گفت مهندس چاقو شکست،  دستم هم برید،  میرم بخیه بزنم. دقیقا نمیدونستم بخندم یا گریه کنم...
+ میخواستم عنوان بنویسم روزهای خر!  دیدم ممکنه خرها بهشون بربخوره که چرا روزهاتو با ما قیاس کردی.