سد لتیان
نزدیک های ظهر بود و از ماجراهای این چند روزه همه دلسرد شده و توی خودشون بودن و برعکس بقیه من میخواستم از تنها تعطیلیم نهایت استفاده را بکنم.خواهرم را صدا زدم و گفتم ناهار امروز را باید بیرون بخوریم مادرم فوری زیر لب گفت امروز 28 صفره خوبیت نداره و پدر هم پیشنهاد داد بریم بهشت زهرا! (خوب آخه کی میره بهشت زهرا ناهار بخوره؟) برای اولین بار توی این مدتی که ایرانه گفتم پدرجان یک روز دیگه برید اونجا امروز بریم سمت دماوند و امامزاده هاشم، نقشه را برداشتم مسیر را مشخص کردم و وسایل را گذاشتیم عقب ماشین.
بعد از نماز ظهر حرکت کردیم، رادیو که کلا عزادار بود، فلش خواهرم هم از رادیو عزادارتر واسه همین قبل از اینکه پدرم از غصه پرتمون کنه توی دره ضبط را خاموش کردم.
بزرگراه آزادگان، بسیج، بعثت، رودهن، جاجرود، بومهن،... ترافیک!
پدرم که از اول به دلش نبود بریم اونجا تا به ترافیک جاده هراز خوردیم و بی میلی مادرم را دید از فرصت استفاده کرد و اولین دور برگردان را دور زد و گفت تا اونجا یک ساعت راهه با این ترافیک، انشاله یک روز دیگه (1-1). برگشتیم سمت تهران، تقریبا دیگه ناراحتی از گوشام داشت میزد بیرون و برای اینکه خودم را نخورم چیپس سرکه نمکی پایین پام را برداشتم و با غضب مشغول خوردن شدم  پدرم هم که میخواست من را اذیت کنه یک دستش به فرمان بود یک دستش توی پاکت چیپس و رفتیم تا رسیدیم جاجرود ( همونجا که شاعر میگه: "تو را با رقیب من دیده اند تو جاجرود..." ) که یکدفعه یک تابلوی جادوئی جلوی چشمهامون ظاهر شد، به سمت سد لتیان! یک خیابان سرد و ساکت و خلوت که معمولی تر از هر خیابانی بود؛ مثل توی فیلم ها! پیچیدیم توی خیابون و رفتیم و باز رفتیم تا جاده زیبایی های خودش را نشون داد، به نظرم بد نبود و کمی از غضبم کاسته شد تا از پشت حصار های کنار جاده گوشه هایی از سد لتیان پیدا شد و کم کم دهان همه مان باز شد، زیبا تر از هر چیزی بود که تا به حال دیده بودیم. خیلی اتفاقی سر از یکی از زیباترین و خوش آب و هواترین جاذبه های گردشگری تهران در آوردیم، هوا سرد بود خیلی سرد ولی کنار آتشی که یک خانواده به پا کرده بود ایستادیم و یک زوج جوان هم به ما اضافه شدن، پسر جوان شوق داشت تا نامزدش را گرم کند و خودی نشان دهد ما هم از آتش این عشق کمی گرم شدیم.