میخوام یک ماه به عقب برگردم روزی که سپاسد بخاطر مشکلات فنی و مالی از قبیل توقف ماشین حفاری tbm و عدم تامین بودجه از سوی دولت مثل برگ ریزون پاییز شروع کرد به ریزش نیروها و تغییر راهکارها! همه کارگرها امید داشتن تا قبل از پرشدن دپوی کارخانه سگمنت سازی ماشین حفاری راه بیفته و سگمنت ها از دپو خالی بشن تا کارخانه تعطیل نشه؛ اما نشد. امید داشتم تا طبق گفته های سرپرست سگمنت سازی پشتیبان تاسیسات در شیفت شب بشم اما اولویت با متاهل ها بود، لیست جدید آمد و باز نشد!
روز آخر بود که از دفتر مدیریت تماس گرفتن و خواستنم! فکر میکردم خیلی محترمانه تصویه ام را میدن و دوباره روز از نو روزی از نو!
 ورق چرخید؛ من و سروش باید منتقل میشدیم به ایستگاه w7 اما این بار نه به عنوان برقکار که به عنوان سرپرست! فکر میکردم در حد حرف باشه، آخه مگه میشه؟ کمتر از یک سال پیش رفتم پیش سرپرست w7 و حتی حاضر نشد بعنوان کارگر ساده من را بپذیره!
همه چیز جدی بود و چهارم آبان یک روز بعد از تولدم وارد w7 شدم، خوب یود که توی این کارگاه همه را میشناختم و با محیطش آشنا بودم اما چیزی نشدکه فکر میکردم، جو سنگینی از لحظه ورود علیه ما حاکم بود که چند روز دلیلش را نمیدونستم تا بالاخره با یکی از نیروهایی که تعدیل شده بود صحبت کردم.
همه فکر میکردن من از بستگان مدیرعامل هستم که با این سابقه و تجربه کم و نصف جثه و سن و سال سرپرست قبلی به این راحتی جایگزینش شدم، نمیدونستم چطور ثابت کنم که همچین چیزی نبوده ولی راهی نبود و باید پیش میرفتم. سه هفته طول کشید و سخت ترین سه هفته عمرم را گذروندم هر روز با یکی از دوستان و نزدیکان سرپرست قبلی درگیر بودم و هر روز یک فشار و استرس دیگه و یک زخم تازه ولی باز سکوت میکردم امیدوار بودم همه چیز درست بشه و بتونم توانایی هام را اثبات کنم. 
آستین هام را بالا زدم و یکی یکی کارهایی که از سال گذشته روی زمین مانده بود را استارت زدم، خیلی سخت بود که بتونم با اون فشار روی کارها تمرکز کنم اما سروش مثل آچار فرانسه بود توی دستهام همه جا به دادم میرسید. 
هفته اول، اولین بارندگی شروع شد و توی محوطه بودم که صدا زدن از دهانه تونل صدای انفجار شنیدن و برق کل تونل قطع شده! همه نگاه ها روی من زوم بود که چیکار میکنم،  رفتم پایین و محل اتصالی خیلی زود پیدا شد بریکر را قطع کردم و اومدم بالا که رییس کارگاه و مسیول اجرا جلوم سبز شدن مطمین بودم که پی بهونه میگردن و خواستن که سیلاب ناشی از باران را پمپاژ کنیم به کانال...
هفته دوم شب هنوز نرسیده بودم خونه که بچه های شیفت شب تماس گرفتن و خبر عدم کار پمپ شفت i,j  را دادن، تا صبح خوابم نبرد و شش و نیم صبح توی کارگاه بودم و بلافاصله پرس و جو کردم و فهمیدم دیروز بعد از اتمام کار راننده باب کت پمپ را جابجا کرده و باعث شده پمپ در گل و لای فرو بره...
تا پایان هفته سوم تابلوی پمپ 18/5 لجن کش و چاه ارت و خیلی از کارهای دیگه انجام شد و کم کم نظرها و ارتباط ها عوض شد و روابط شکل تازه ای گرفت.
تمام این مدت حواسم به بقیه هم بود و بیشتر از همه امید عابدی جوانی که سرباز اجراست و تبحر عجیبی در مکانیک خودرو داره نظرم را جلب کرد. امید متولد شمیرانات تهرانه (شناسنامه اش که اینو میگه) لیسانس مکانیکه و خیلی مودب و با مرامه، هر ماشینی که توی کارگاه خراب میشه آدرس امید را بهت میدن و بی هیچ منت و چشم داشتی تعمیرش میکنه. از وقتی که اولین بار بهش گفتم چطوری اوستا! امید؟ اونم وقتی کاری داره یا سوالی داره من را اوستا محمود صدا میکنه.
بودن کنار رفیق هایی مثل سروش و جوان هایی مثل امید باعث میشه به آینده امیدوار باشم و با ناملایمات هر روزه کار کنار بیام...