صبح که از در خونه رفتم بیرون اولین چیزی که حس کردم خنکی هوای پس از باران و عطرِ زمینِ باران خورده بود که با رقصیدن پرچم های سبز یا حسین روی دیوار منظره دلچسبی را می ساخت. پاییز و محرم و غمی که توی هر دوشون هست یکجا آمد. البته دیسکوی عده ای عزادار نما! هم برای چند وقتی به راه شده... بگذریم.

سر شب دراز کشیده بودم توی حال ( معمولا شیرازی ها را توی خونه در وضعیت دیگه ای نمیشه پیدا کرد ) که مادرم پرسید میخواهی برات یک فال بگیرم...؟


ای هُدهُد صبا، به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدانِ غم
زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت
در راه عشقْ مرحلهٔ قرب و بعد نیست
می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت
هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر
در صحبت شِمال و صبا می‌فرستمت
تا لشکر غمت نکند مُلک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت
ای غایب از نظر، که شدی همنشین دل،
می‌گویمت دعا و ثَنا می‌فرستمت
در روی خود تَفَرُّج صُنع خدای کن
کآیینهٔ خدای‌نما می‌فرستمت
تا مطربان ز شوق مَنَت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت:
«با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت
حافظ! سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت»


ته دلم یک چیزی روشنه!