عصر پنجشنبه بود و شروع اولین روزهای پاییز و ... حسابی توی لک بودم و برای تعطیلی جمعه حوصله خودم را هم نداشتم! که مادرم خبر از اومدن پسرخاله ام محمد داد؛ تنها مهمانی که شاید حوصله اش را داشتم.

اما مثل پارسال باز هم تمام کارهای خانه مقارن شده بود با آمدن محمد؛ رسیدن مبلهای سفارشی مامان، شستن فرش ها و... 

پنج شنبه شب بود که از راه رسید با یک چمدان که دوبرابر و نیم خودش بود،  از عروسی دوستش در شهرستان برگشته بود و کت و شلوارش همینطوری اتو کرده دستش بود، حالا کت و شلوار به کنار اون کت زمستانه خز را برای چی آورده بود نمیدونم!

ظهر پنج شنبه بود که مبل های جدید مامان رسید، با یک راننده عصبی و بداخلاق. دم در به تعنه بهش گفتم ماشاله چقدر باحوصله ای...! باورش شد و بادی به غب غب انداخت و گفت آره حرص چی را بخورم... من :/ مبل ها :/  در عقب وانت :/ یا کریم روی دیوار:|

وقتی محمد و پسرهمسایه زحمت کشیدن همه مبلها را بردن بالا، راننده یک کمان اره و میخ و رنگ و گل میخ و... برداشت و گفت باید بیام تنظیمش کنم، منظورش را متوجه نشدم تا رفتم بالا؛ یک پای هر مبلی توی هوا بود و ایشون اسرار داشتن سرامیکهاتون تراز نیست! عجیبه که مبل قبلی هم انقدر ناتراز بوده که با این سرامیکها میزون شده بود.

جمعه شب به دوختن پرده و نصب آن گذشت، فکر نمیکردم پاک کردن پنجره به شکل معلق از پنجره در طبقه دوم انقدر کار هیجان انگیزی باشد! قرار شد شنبه ظهر کارگر بیاید و دو عدد فرش بشوره و تمام.

صبح شنبه رفتم سرکار و عصر وقتی برگشتم دیدم تقریبا تنها چیز قابل شستنی که توی خونه هست خودمم که خدا را شکر موقع نفخ سور در محل حضور نداشتم. البته محمد کلی کمک کرده بود! 

شب رفتیم روی پشت بام تا فرش ها و پتو ها و قالیچه ها و... را زیر رو کنیم که مادرم تصمیم گرفت جای یکی از قالی ها را عوض کنه و با لبخند به پسرخاله ام گفت ببین این گوشه پشت بام خالیه. محمد گفت ولی فکر کنم اینجا قبلا یک چیزی پهن کرده بودیم! چهره مادرم دیدنی بود و محمد هم از خنده کبود شده بود! پتو افتاده دقیقا افتاده بود روی نرده اتاق همسایه پایینی که از قضا خانه نبودند.

محمد صبح یکشنبه جورابهاشو جا گذاشتو رفت.