فکرشو هم نمیکردم که بعد از اون برخورد شدید بتونم بلند بشم اما خیلی راحت پا شدم و وسایلم را جمع کردم و گذاشتم یک گوشه و آقا سروش هم که از سرش خون میمومد بلند شد و خوابید روی چمن های جدول وسط خیابون، دقیقا سر کوچه خودمون بود و فورا چند نفر ایستادن و مهدی و محمد (پسرهای آقای سروش) با یک تماس خودشون را رسوندن. ترافیک سنگین شد و ربع ساعت بعد یک موتور پلیس راهنمایی و رانندگی اومد و از اون سمت خیابون میپرسید چی شده؟ بیام؟
 خوب این اولین خنگ بود و یک دور شجره نامه همه مان را پرسید اما بعد از اون یک ماشین پلیس اومد و ایشون هم یک دور شجره نامه همه را پرسید و بعد از 45 دقیقه آمبولانس رسید و به محض پیاده شدن دیدم یا حضرت صبر! همون آمبولانسیه که مادرم را باهاش بردیم بیمارستان فورا گفتم من چیزیم نیست فقط به اون برسید و واقعا فکر میردم که آقا سروش حتما دنده هاش شکسته و سرش آسیب جدی دیده. نشستم توی آمبولانس و آقا سروش را با برانکارد سوار کردن و انقدر بیقراری میکرد که خواستم مهدی کنارش بشینه و دستهاش را بگیره.
پرستار تنها کاری را که هنوزم هم بلد نبود را انجام داد و با اصرار رگ گیری کرد و برای سروش هم ماسک اکسیژن گذاشت که قبل از اینکه خفه اش کنه برداشتش! پرستار یکبار دیگه مشخصاتمون را ثبت کرد تا رسیدم بیمارستان.
سروش را با برانکارد بردن و من هم پیاده شدم که پرستار گفت دراز بکشید روی تخت تا ببرمتون. رد شدنِ مهتابی های توی سقف بیمارستان حس فیلم ها را بهم میداد اما چرخ های تخت انقدر داغون بود و ویبره میزد که کل فیلم را خراب کرد. تازه درد کتفم داشت هویدا میشد و تا چهل و پنج دقیقه بعد که منتظر دکتر بودیم کاملا پیدا شد. روی تخت دراز کشیده بودم و همه یک دور رفت و یک دور برگشت یک ضربه به تخت میزدن تا از میزان دردم مطمئن بشن که آخرین بار یکی از پرستارها تخت را هول داد توی قسمت تاریک سالن، درسته که ترسناک بود اما خوبیش به این بود که دیگه ضربه نمیخوردم. دکتر اومد و اولین چیزی که پرسید نام و نام خانوادگی و شماره ملی ام بود. پرسیدم میخواین شجره نامه ام را چاپ کنید؟ که دکتر خندید و گفت نه اشکال نداره، لازمه.
بالاخره عکس گرفتیم و سروش هم علاوه بر تهیه عکس از قسمت های مختلف بدنش،  ام آر آی شد و مشخص شد که خوشبختانه  هیچ مشکلی به جز پاره شدن ابروش نداشت اما من استخوان تر قوه ام شکسته بود.
دکتر ارتوپد کتفم را ضربدری بست و جا انداخت. رفتم توی بخش و دیدم سروش روی تخت خوابیده و ناله میکنه و میگه مسکن بزنین بهم و پرستار میگفت به ما ربط نداره باید دکتر بیاد. هادی رفته بود ساندویچ گرفته بود و پرستار که از دور میدید داد میزد آقایی که روی تخت خوابیدی ساندویچ نخور حالت بد میشه و آقا سروش هم میگفت:  یا مُــسَکــــِن بزنین یا ساندویچ میخورم .... مهدی سس بریز .... . البته تا مُسَکِن را آوردن و دکتر اومد ساندویچ تموم شده بود.