دم غروب بود و بعد از اون بارون طولانی، کل زمین  کارگاه گلی شده بود، نیم ساعتی بود که کار تعطیل شده بود و توی کانکس داشتم کارهامو مرتب میکردم، همه رفته بودن و فقط کارگرهایی که شب میمونن توی محوطه بودن، دو تا پلاستیک کشیدم روی کفش هام و گره زدم تا گلی نشن و از در اومدم بیرون، دیدم رسول روی دوپا نشسته لب کانال و از روی زمین  ریگ ها را جمع میکرد وپرت میکرد توی کانال، گوشیم را از جیبم بیرون آوردم تا ازش عکس بگیرم که متوجه حضورم شد و کمی خودش را جمع و جور کرد. جلو رفتم و پرسیدم رسول، چرا اینجا نشستی؟ حوصله ات سر رفته؟

شونه هاشو بالا انداختو و با لبخند همیشگی اش گفت آره!

چند وقته خونه نرفتی؟

-پنج ساله!

پنج ساله خونه نرفتی؟ از وقتی که اومدی ایران نرفتی؟

دوباره حرفهامو به نشونه تایید تکرار میکرد.

دلت تنگ نشده؟

با حسرت سرش را چرخوند و نگام کرد و گفت دل آدم مگه تنگ نمیشه؟ 

چه سوال احمقانه ای بود، راست میگفت دل آدم مگه تنگ نمیشه!

گفتم کفش جدیدهامو دیدی؟ ( همون پلاستیک ها که کشیده بودم روی کفشم) فقط اینجاهاش خوب آب بندی نشده باید بریم کارگاه یک خال جوش بزنی اینجارو.

هر دو تامون خندیدیم و گفت چشم مهندس بریم کارگاه همین الان برات جوش بدم.

پرسیدم خوب کی برمیگردی؟

پرت شد تو رویا! -دو ماه دیگه، بعد از عید حتما میرم خونه.

رسول وقتی اومدی چند سالت بود ؟

-خیلی بچه بودم مهندس، هنوز ریش در نیاورده بودم.( نمی تونست سالها را جمع و منها کنه توی ذهنش) پرسیدم الان چند سالته؟ -بیست سالمه!

یعنی وقتی اومدی پانزده سالت بود! 

-آره.

الان بعد از پنج سال چهار نفر زیر دستت دارن کار میکنن! 

-آره! مهندس شما شب میری خونه؟

آره

-چقدر راهه؟ 

یک ساعت و نیمی راهه تا برسم...!

پا شد ایستاد؛ - ولی خوبه که میری خونه مهندس، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه... خیلی از دوستامون آلمان و فرانسه و دبی و... کار میکنن، میگن خیلی قشنگه، خیلی تمیزه ولی باز خونه نمیشه!

لبخند زدم و گفتم آره، انشاله تو هم بعد از عید دست پر میری ( میدونستم که هنوز یک ریال هم اینجا دستمزد نگرفتن، فقط خورد و خوراک)

-انشاله.

نمیدونم دیگه چیا گفتیم ولی فهمیدم که خیلی ناشکریم و خیلی...