دیروز صبح به اصرار خانواده رفتم به یکی از شرکت های خیلی مهم! تهران.

مدیریت اونجا از آشنایان خانواده مادری ام بود ولی طی قراری که داشتیم برای مصاحبه علمی خودمو آماده کرده بودم. صبح دیر تماس گرفتن و نزدیکهای اذان بود که رسیدم به ساختمان اداری. بعد از کلی هماهنگی و سوالات رسیدم به اتاق مدیر. در زدم و داخل شدم ، مرد جوانی با ریش های مشکی و موهای یک ور پشت میز نشسته بود؛ با چیزهایی که از زبان مادربزرگم شنیده بودم ، مطابقت نداشت، معلوم بود که منشی دفتر هستن ایشون.

پرسیدم میخوام آقای الف را ببینم ...

همون سوالات حراست دوباره تکرار شد، از طرف کی اومدین؟ با کی هماهنگ کردین؟ کارتون چیه؟ و .... بعد از کلی سوال که با اکراه جواب دادم گفتند تشریف داشته باشید تا هماهنگی صورت بگیره با حاج آقا!.

فکر میکردم چون موقع اذونِ حاج آقا تشریف بردن نماز!

انتظار

نشستم همونجا بعد از چند دقیقه که منشی رفت داخل اتاق و صحبت کرد اومد و گفت بفرمایید داخل!

در را باز کردم، یک اتاق بزرگ و چند تا میز و صندلی و با یک اتاقک شیشه ای کنج اتاق! روی دیوار ها پر بود از ریا! یک مرد با موهای ژولیده و ریش سرخ حنازده که یک تب خال کنج لبش بود پشت میز نشسته بود، چند قدمی جلو رفتم تا باهاش دست بدم، اما عکس العملی نشان نداد و از پشت میز تکان نخورد، سرجام ایستادم و سلام کردم! سرشو بالا آورد و با لهجه گفت: پسرجان (هیک (سکسکه) )، پسره کی هستی تو؟(هیک) دوباره سرشو پایین برد! معلوم بود که حاج آقا نمازشو زیاد خورده و به سکسکه افتاده!

تعجب کردم منتظر سوالات دیگه ای بودم. سرمو چرخوندم نیم نگاهی به در کردم، نفسمو بیرون دادم و گفتم: من نوه حسین خان سنگدلم ...

مثله اینکه خیلی چیزها یادش میاد و میگه: آهان، ببین پسرجان ما اینجا فعلا جذب نیرو نداریم و هرکسی گفته اشتباه گفته و...

چیزی نگفتم و فقط با سر تائیدش کردم، چرخیدم که برم بیرون که وجدان نداشته اش به صدا دراومد و گفت: صبرکن میتونی شانستو امتحان کنی، دو تا نامه میدم برای شرکت های پیمانکارمون با اونها صحبت کن ... ! منشی را صدا زد و با کمک چهار نفر دیگه تونستن چهار خط نامه بنویسن، بعد هم آدرس ها را از دبیرخانه گرفتم و رفتم سمت مترو هفت تیر تا شانسمو امتحان کنم.

این داستان ادامه دارد.