اول این مکالمه یاسین کوچولو را با پسرخاله ام بخونید:

- آقا یاسین شما وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟

 وقتی رفتم دانشگاه درسمو خوندم، می خوام فوتبالیست بشم.

- محمد زیر لب گفت: ما می خواستیم خلبان بشیم شدیم این!

 چی؟

-چرا نمیخوای خلبان بشی؟

آخه من که خلبانی بلد نیستم!

- مگه فوتبال بلدی؟

آآآره با دوستام بازی می کنم.


نشسته بودم روی صندلی اتاقم به این فکر میکردم که دیروز واسه خودم! چیکار کردم؟ روز قبلش چطور؟ فردا، هفته بعد یا چند سال دیگه میخوام چیکار کنم؟

اصلا خواسته ام توی زندگی چی بوده؟ راه درستی دارم میرم؟ اصلا مقصدم کجاست؟

این ها چیزهایی که اگه ندونی یعنی گم شدی، یعنی راه را اشتباه اومدی اونم از خیلی وقت قبل.

راستی آخرین بار دلمون چی خواسته و برای رسیدن به  خواستمون چیکار کردیم؟ خواسته ها! نه هدف.

از نظز من خواسته اون کاری هست که برای خودمون انجام میدیم اما هدف معمولا اون کاریِ که برای مردم انجام میدیم؛ یادتونه هممون وقتی بچه بودیم در جواب اینکه میخوای چیکاره بشی یک جواب قطعی داشتیم: میخوام دکتر یشم، خلبان، معلم، کشاورز، پلیس و...

حرفهای یاسین که یک بچه امروزیه هم کاملا این تفاوتی را که بین خواسته و هدف بوجود اومده را نشون میده.

انگار وقتی بچه بودیم بیشتر می فهمیدیم و می خواستیم برای خودمون زندگی کنیم، اما وقتی به خیالمان عاقل شدیم فکر کردیم خواسته های کودکی خواب و رویا بود و باید فراموش کرد باید دنباله روی بقیه مردم شد، یعنی حالا که همه میرن دانشگاه ما هم باید بریم حالا که همه دلالی میکنن ما هم دنباله روشون میشیم و... اگه هم فرصتی شد به خواسته های دلمون فکر میکنیم. همینطور رفتیم و نفهمیدیم که داریم اشتباه میریم داریم گم میشیم!

خوب شاید نشه دور زد و از اول شروع کرد ولی میشه یک راه تازه را شروع کرد میشه سمت خواسته هامون بریم مثل یاسین که میخواد بره دانشگاه بعد فوتبالیست بشه :)

یاسین در ادامه مطلب


یاسین و محمد هر دوشون پسرهای دخترخاله های من هستن، شب اربعین زنگ زده بود که میخوام سقا بشم برم تلویزیون ساعت 9 ببین :)


یاسین

یاسین