قراره فردا(یعنی از امشب) مهمون بیاد و مادرم از صبح توی آشپزخونه مشغول تدارک دیدن برای ناهار فردا بود، باقی اهالی منزل هم یا با گوشی مشغول تلاش برای باز کردن برنامه های اجتماعی شون بودن یا پاسوییچی جدیدشون را زیر و رو میکردن.روی مبل نشسته بودم و بقیه را تماشا میکردم! مادرم یکی یکی مواد لازم را ردیف کرد روی کابینت و خطاب به من گفت: ما داریم میریم بازار، مرغ ها که یخشون باز شد این زعفران و ماست و... را بریز روشون.

رادیو هم که تازگی رفته توی آشپزخونه روشن بود و آهنگ پخش میکرد، یکدفعه یک موسیقی آشنا به گوشم اومد، صدا زدم مامان جان صداشو بیشتر میکنین؟ آبجیم زیر لب گفت الان موجشو عوض میکنه ( فکر میکردیم بلد نیست ) بعد جفتمون زدیم زیر خنده ولی مادرم خیلی خونسرد ولوم را زیاد کرد و مشغول کاراش شد.

صدای ترانه میبرتم به هفت هشت سال قبل، به روزهایی که پشت کنکوری بودم! تنها توی خونه مادربزرگم درس میخوندم و این شعر را توی تنهایی زمزمه میکرد مثل الان:

کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده شهرِ

ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره 

سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره

دلم از وقتی که رفتی دیگه همسایه نداره

لینک

یک چیزی گلومو میگیره انگار! به این فکر میکردم که توی این هشت سال چه کسایی وارد زندگیمون شدن و چه کسایی واسه همیشه رفتن. هشت سال دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ باز هم تحمل از دست دادن عزیزهامون را داریم؟ باز هم اتفاقات شیرین و تازه میفته؟ قراره با چه کسایی آشنا بشیم؟کیا میان و کیا میرن؟ دست سرنوشت ما را به کجاها میبره؟

اینهارو نمیدونم اما خوب میدونم که قدر این روزهای با هم بودن را باید دونست. همین کنار هم نشستن های چند دقیقه ای، همین خنده های کوتاه، خوشبختی همین لحظه هاست.