قرار بود شنبه شب ساعت ٩ با پرواز کویت-اصفهان بیاد و با همون پرواز از اصفهان بیاد تهران،اما طبق معمول هواپیمایی ایران ایر تاخیر داشت و ساعت نزدیک ٣ صبح بود که رسید خونه!

هشت ماه بود که ندیده بودمش، هشت ماهی که مثل بچگی ها خیلی طولانی نبود اما سخت  گذشت!

فقط هشت ماه پیرتر شده بود و ما کمی بزرگتر!

دیگه مثل بچگی هیجان سوغاتی ها را نداشتیم و  دیگه هم خبری از اسباب بازی و لوازم التحریر و... نبود اما هنوز بسته های شیرینی و شکلات و آدامس برقراره و چمدانی پر از سوغاتی! ناراحت بود که فرصت نشده چیز زیادی بخره. بعد از اینکه سوغاتی هامون را می داد زیر چشمی نگاه میکرد تا لبخند را روی لبمون ببینه! چیزی که انگار تنها خواسته والدین از فرزندهاشون هست! چیزی که وظیفه ماست تا به پدرها و مادرهامون هدیه بدیم و گاهی فراموش میکنم!

شاید من که بعد از زمان زیادی پدرم را میبینم بیشتر قدر بودنشو میدونم! بیشتر دوستش دارم و بیشتر بهش احترام میگذارم. اما کافیه تصور کنی یک روز خدای نکرده نباشن! 

قدر پدر و مادرهامون را تا هستن بدونیم.