یک هفته ای میشه که هوای تهران پاییزی شده و ما را مجبور به پوشیدنِ لباس گرم کرده. اما قشنگترین این روزها دیروز، یعنی روز عید غدیر بود که از صبح با رفتن به بازار مبل آغاز شد.

 توی یکی از مبل فروشی ها داشتم با آقای ثابتی( کابینت ساز ) تلفنی صحبت میکردم که گفت صداتون واضح نیست آقای بنایی، یعنی واضحه ولی یک صدای دیگه هم میاد!

برگشتم دیدم درویشی با یک میکروفون و بلندگو به مناسبت عیدِ غدیر شعر میخونه و کسبه بازار هم از بیکاری دورش جمع شدن و ... کمی گذشت و نوای ضبظ درویش از مولودی به جواد یساری تغییر کرد! علت ازدهام کسبه محترم معلوم شد :) به اون بنده خدا پول دادن تا آهنگ شاد پخش کنه و بقیه دست میزدن.

 نم نم بارون گرفت و سریع وسایل هایی که خریده بودیم را گذاشتیم عقب یک وانت و برگشتیم خونه.

عصر دوباره برای خرید موکت رفتیم، اما اینبار بازار عبدل آباد که چند تا موکت فروشی بیشتر نداره! و معمولا برای خریدِ پرده و لوازم خانگی و کفش و ...مناسبه (این نقطه چین را میتونین اتو آشغال هم بخونین) .

 چشمم افتاد به ذغالهای سرخِ یک بلالی و آبجیم هم که متخصص شناسایی شیربلال! همونجا ایستادیم. 

بیشتر توجهم به نگاه معصوم اون پسر بچه بود که گوشه چادر مادرشو گرفته بود و منتظر بود تا بلالشو بگیره و توی اون هوای پاییزی کمی گرم بشه.

بعد از گشتن کل موکت فروشی ها فهمیدم که توی این محله و کلا سمت ما فقرا چیزی به اسم پالاز موکت نیست چون مردم(همون خودمون)قدرت خرید موکت متری 30 تا 40 هزارتومان یا بیشتر را ندارن! واسه همین از سرِ خیابون خودمون یک موکت آرتا گرفتم که آخر نفهمیدم چه رنگیه (ولی خوب فهمیدم که متری 25 تومان پول دادم)! آخه همشون قهوه ای بودن به چشمِ من حالا اون فروشنده به یکی میگفت شکلاتی به یکی میگفت قهوه ای سایه روشن داره ! 

آخره شب با رفتن فرودگاه مهرآباد و بدرقه دایی ام به اتمام رسید،فرودگاه که نیست سالن مُدهِ. آخه از الان چکمه پوشیدین تا زانو؟ نمیدونم کی دیگه موهاشو قارچی میزنه؟ بخدا اون دکمه ها واسه قشنگی نیست گذاشتن ببندیشون! شیرموز 8هزارتومان؟ شیره میشه؟...