هوا داره تاریک میشه و نم نم بارون میباره، نیم ساعتی میشه که از آمل رد شدیم شاید هم بیشتر، انقدر توی فکر بودم که متوجه گذر زمان نشدم. زیبایی جاده واقعا آدم را محصور خودش میکنه! صدای یگانه که نفس های بی هدف را در گوشم میخونه دلگیریم را دو چندان می کنه، انگار که یکساله از خونه دور شدم و قرار دیگه برنگردم.صفحه ی دفترچه را که ورق میزنم آدرسی را میبینم که دیروز نوشته بودم، همان دیروزی که برایم آنقدر طولانی گذشت. غروبش به غمگینی آباده نبود شاید چون سه سال پیش تجربه ام کمتر بود و حالا تحملم بیشتر!  یک به یک بچه هایی را که در این دو روز دیدم را توی ذهنم میارم، اول از همه امید بود که ترمینال شرق دیدمش...

توی اتوبوس ، ردیف اول یا شاید هم کنار راننده نشسته بودم، دقیق خاطرم نیست، اما مشخصه که جاده را خوب میدیم، نوشته ام سیر خطی نداره و تاریخ هم نزدم ولی اوایل مهر 89 بود که برای دوره کارشناسی از شیراز رفته بودم نور و بعد از اینکه ثبت نام کردم و به سختی یک خونه اجاره کردم، برمیگشتم تهران تا چند روزی که تا شروع کلاسها مونده بود را مهمون پسرخاله ام باشم.